"زیر سایهی گستردهی درخت شاه بلوط"
"من تو را فروختم و تو مرا فروختی..."
وینستون گیلاس را برداشت و بو کرد. هر جرعهای که مینوشید مزهی آن بدتر میشد، که بهتر نمیشد. ولی چیزی بود که خود را در آن غرق میکرد. مرگ و زندگی اش بود ، عمر دوباره به او میداد. جین هر شب او را تا حد بی خبری در خود غرق میکرد و هر صبح او را زنده میکرد. وقتی حدود ساعت یازده و نیم با پلکهای به هم چسبیده و دهان خشک شده از خواب بر میخاست، فقط به عشق شیشهی مشروب و استکانی که از شب قبل کنار تختش گذاشته بود میتوانست از جا بلند شود.
.